حرفه ای مدیریت کن



یک روز بعد از کار خسته برگشتم خانه. پسرم جلو آمد گفت بابا این رو برام درست می کنی؟ گفتم چشم، چیکارش کنم
گفت: اینو بکن تو این
یک جعبه آوره بود چند تا اسباب بازی توش بود میخواست یک ماشین بزرگ رو که دو برار جعبه حجم داشت بزاره داخلش.
گفتم:نمشه
گفت:میشه
-نمیشه آقا محمد یاسین این بزرگتر از جعبه است
-میشه من زورم کمه تو زور کن
-پاره میشه
-نمیشه.نمیشه. نمیشه(باصدای بلند)
از وقتی که سه سالش شد، لج بازی هاش هم شروع شد.
-آقا محمد یاسین من بلد نیستم بر خودت درستش کن(با اخم)
-اه.اه.اه (باعصبانیت)
رفت یک گوشه نشست خیلی باهاش وررفت آخر هم با پا رفت روش جعبه پاره شد، بعد رفت یک کیسه نایلونی آورد همه را باهم چپاند داخلش بعد خوشحال از این موفقیت به طرف من آمد، پیش خودم گفتم الان میگه دیدی شد
آمد جلوم ایستاد با خوشحالی کیسه رو جلو آورد گفت:تقویم(تقدیم)باعشق تولدت مبارک


زندگی مثل امتحان است خدا به هرکس یک ورق سفید. همه شروع به نوشتن میکنن خیلی ها از خوشی ها می نویسن بعضی ها از غم و بعضی از دوست داشت عده ای هم گناه هاشون رو ولی بعضی ها نماز و روزه و عبادتهاشون، در این میان تعداد خیلی کمی هم هستند می نویسن عشق فقط خدا
جالب اینجا است مهم نیست چی مینویسی با قلم سیاه روی برگه سفید هرچی بنویسی نامه اعمالت سیاه میشه گناه باشه نماز باشه.
((آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد 
هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند 
مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان 
آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند))
وقتی دلیل بودنت رو ندانی برای چه برای کی داری زندگی میکنی مهم نیست که کار خوب کنی یا بد بدون دلیل همه کار ها بد هستند
وقتی دلیل رو یافتی همه چیز ها خوب میشن ((یا دلیلی عند حیرتی))


نکته1: یک شراب(افسون) داریم از تخمیر انگور به دست می آید با عث مستی می شه.
نکته2: یک شراب(افسون) داریم که فقط عارفان دارن باعث مستی می شه.
یک روز یک عارفی تو کوچه یک دوره گرد(کولی) رو می بینه اینقدر مست شده(از نوع نکته1) که داره ساز میزنه میرقصه از خود بی خوده. 

عارف می پرسه-تو مست تر هستی یا من؟
دوره گرد-من.
عارف-اون چیزی که من زدم تو توی افسانه ها هم پیدا نمی کنی
((ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من؟ ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه))


تا حالا توجه کردین خود من درون شما کیه؟!! من بعضی موقع ها با خدوم حرف می زنم مثلاً میگم چرا این حرف زدی؟ چرا این کار رو نکردی؟ (حالا من کدومم اونی که حرف رو زده یا اونی که داره سرزنش میکنه) وقتی میخوابم خواب میبینم اونی که خوب رو می بینه منم یا سوم شخص دورنم؟
این صحنه رو مجسم کنید که جلوی آینه ایستاده اید دارین به خودتان نگاه می کنید شما تصویر در آینه هستید یا کسی که جلوی آینه استاده یا اینکه شما یک نگاه هستنید که داره به یک تصویر که فکر میکنه خودشه خیره شد. اون نگاه آیاانعکاس نوره که وار شبکیه میشه؟ یا یک احساس خود شناسیه (ببخشید نوشتنش سخته شما سعی کنید یک جوری مطلب رو بگیرین)
حالا شعر سایه:
(کیست که از دو چشم من در تو نگاه میکند آینه دل مرا همدم آه می کند).
مگر غیر نشانه های خدا چیز دیگه ای هم هست. 
چشم از آن اوست نور واسطه از آن اوست جسم از آن اوست تصویر اوست همه چیز اوست پس من کیستم . شاید یک آه که آینه را کدر میکنه((تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز))


میگن جمشید یک جام داشت که سه نوع درش نگاه می کرد گذشته رو میدید و حال و آینده به همین دلیل قدرت خیلی زیادی داشت این جام افسانه ای به جام جمشید معروف بود ابته به نام های جام جهان بین و جام جم هم خوانده می شد. خیلی می خواستند این جام رو داشته باشند مخصوصاً کسانی که برای به دست آوردنش وارد وادی عرفان می شدند. حافظ خودش میگه من سالها به دنبال این جام بودم تا اینکه دیدم پیر مغان داره یک اشارتی میکنه وقتی با مشکلی که دارم خدمتش میرم بدون اینکه سوال بپرسم جوابم رو با اشاره میده (ازش پرسیدم ای کلک! این جام جهان بین رو خدای حکیم کی بهت داد. گفت قبل از اینکه آسمان رو مینا کاری کنه من این رو داشتم) از جام جم هم جامش بهتره، داره صدگونه دراو تماشا میکنه
((سالها دل طلب جام جم از ما می کرد آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گوهری که از صدف مکان بیرون بود طلب از گم شدگان لب دریا می کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش که او به تایید نظر حل معما میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم گفت آنروز که این گنبد مینا می کرد))


دوست خوب اونیه که وقتی کارت گیر افتاد نا امیدت نکنه
دوست خوب اونیه که وقتی بهش تکیه کنی احساس کوچیک شدن نکنی احترامت کنه
دوست خوب اونیه که خودت رو دوست داشته باشه نه برای اینکه ممکنه یک روز بهت نیاز پیدا کنه
دوست خوب اونیه که اگه یک دو بار هم در حقش نارفیقی کردی به روت نیاره

برداشت آزاد از دعای ابو حمزه ثمالی
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لا أَرْجُو غَیْرَهُ، وَ لَوْ رَجَوْتُ غَیْرَهُ لَأَخْلَفَ رَجَائِی، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی وَکَلَنِی إِلَیْهِ فَأَکْرَمَنِی، وَ لَمْ یَکِلْنِی إِلَى النَّاسِ فَیُهِینُونِی، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی تَحَبَّبَ إِلَیَّ وَ هُوَ غَنِیٌّ عَنِّی، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی یَحْلُمُ عَنِّی حَتَّى کَأَنِّی لا ذَنْبَ لِی، فَرَبِّی أَحْمَدُ شَیْ ءٍ عِنْدِی وَ أَحَقُّ بِحَمْدِی.
و سپاس خدای را که به غیر او امید نبندم، که اگر جز به او امید می بستم ناامیدم می نمود، و سپاس خدای را که مرا به خودش وا گذاشت، ازاین رو اکرامم نمود، و به مردم وا نگذاشت تا مرا خوار کنند، و سپاس خدای را که با من دوستی ورزید، درحالی که از من بی نیاز است، و سپاس خدای را که بر من بردباری می کند تا آنجا که گویی مرا گناهی نیست! پروردگارم ستوده ترین موجود نزد من بوده و به ستایش من سزاوارتر است.


مقدمه 1: اصول چشم چرانی وقتی می خوای بری چشم چرانی باید یک محله خوب رو انتخاب کنی که همه درخترا آرایش کرده و عطر زده میان اونجا.میگردی خوشگل ترین رو انتخاب می کنی بعد میری ببینی پا میده یا نه اگه دختر پول دار و خوشگل باشه خیلی عالیه، تا بهش نزدیک بشی لذت ببری حالا لب هاش هرچه خوشگل تر لذتش بیشتر.
- یک نوع نگاه کردن داریم که خیلی بهتره بهش میگن نظر بازی، نظر بازی از لحاظ اصول با چشم چرانی هیچ فرقی نداره فقط هدفش متفاوته.
چشم دلت رو می بری میگردی نظر می کنی که ببینی خوشگل ترین نورانی ترین و زیبا ترین چهره مال کیه؟ خوش بو ترین آدم کیه؟ پیداش کردی(چون این آدم ها معمولاً کم یاب هستند دیر پیدا می شن) دنبالش میری تا از معاشرت باهاش خوش بو بشی خوش رنگ بشی.هرچه قدر لبهاش(سخنش) شیرین تر بهتر
تا حالا زغال روسیاه رو دیدی وقتی کنار زغال روشن برافروخته قرار میگیره روشن میشه سیاهی هاش میرن برافروخته میشه.

((در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند))


نکته1: قلندر بخوام خلاصه اش کنم زمان های قبل صوفی ها فرقه بودن که از مردم جدا شدن رفتن ریاضت کشیدن از همه چیز بریدن تا به خدا برسن. حالا از این گروه یک عده جدا شدن رفتن بیابان بدون کفش با پای و موهای سر ابرو و ریش رو می تراشیدن که مثلاً ما دیگه به هیچ چیز تعلق نداریم به این گروه قلندر می گفتن(حالا دیگه با این کاری ندارم بعداً های سر گردنه که موهای سر را می تراشیدن به اون ها هم قلندر می گفتن)
عطار میگه قلندر ها بازار مردم فریبی راه انداختن می گن ما از دنیا دست کشیدیم . من امشب مست می کنم (خوردن شراب برای قلندر ها از حرام هم حرام تر بوده) کوزه رو هم دستم می گیریم می رم تو جمع قلندر ها باقی مانده کوزه رو هم اونجا می زنم، هرچه که دارم از همه دست می کشم(تا معلوم بشه چه کسی از تعلق آزاد تره)
عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست


((در نظر بازی ما بیخبران حیرانند   من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند))
حافظ غزلهاش پر از معنا است خیلی وقت ها بیت هاش هم پرمعنا است جالبتر اینکه مصرع های شعر هاش هم کلی حرف داره 
شما فقط به این ((نیم مصرع)) توجه کنید.   من چنینم که نمودم   یعنی اینکه من ظاهر و باطنم یکیه چیزی برای پنهان کردن ندارم، ریا نمی کنم.

به نظر من همین نیم مصرع رو آدمها رعایت کنن دنیا تعریف دیگه ای پیدا میکنه.

دیشب تو جشن تولد بودم کیک رو بریدن و تقسیم کردن همه مشغول خوردن شدن.

یک دختر کوچیک توجه ام رو جلب کرد داشت با چنگال خامه ها رو جدامی کرد و می خورد. تا اینکه خامه کیکش تموم شد به مادرش گفت از این سفید ها می خوام. ولی بزرگ تر ها خامه ها رو کنار می زدن چون می دانستند که این خامه های خوشمزه چه بلائی سر آدم میاره این خوشی چه دردی در آینده داره.

آدم باید برای به دست آوردن سلامتی از بعضی چیز های شیرین و دوست داشتنی بگذره 

مثل دینا و آخرت هم همینه ی چیزی شبیه بالون اگه شن های تعلقات مادی رو رها کنی بالاتر میری


یک روز بارانی کرم خاکی سرش رو از خاک بیرون آورد و تا دنیای بالای خاک رو ببینه چشمش به یک پروانه افتاد خیلی خشگل بود کرم خاکی دلش پرکشد نگاهش را رو به آسمون کرد و گفت خدایا میشه من پروانه باشم آخه خیلی دوست دارم مثل پروانه قشنگ بشم. خدا به یکی از فرشته ها گفت برو آرزوی کرم خاکی رو برآورده کن.

کرم خاکی دیگه کرم نبود شده بود یک پروانه پرواز می کرد روی گل ها می نشست خیلی خوشحال بود. تا اینکه یک روز که خیلی باد می آمد پروانه رو باد برد پرهاش گیر کرد به یک شاخه گل، هوا طوفانی شده بود پروانه نمی تونست پرواز کنه نگاهش به گنجیشک افتاد دید گنجیشک داره پرواز میکنه روی درخت می پره. تو دلش گفت خدایا میشه من گنجیشک بشم .خدا دوباره به فرشته گفت برو آرزوی پروانه رو برآورده کن.

پروانه دیگه پروانه نبود شده بود گنجیشک پرواز میکرد از این درخت به اون درخت خوشحال بود یک روز گجیشک که پرواز می کرد چشمش به عقاب افتاد دید تو آسمون بالای بالا داره پرواز میکنه از همه بلند تر خیلی دلش خواست عقاب باشه، بازهم دعا کرد خدایا میشه من عقاب باشم

خدا به فرشته گفت برو آرزوش رو برآورده کن.

گنجیشک دیگه گنجیشک نبود شده بود عقاب بالای آسمون پرواز می کرد از همه بلند تر همه چیز رو از بلا میدید تا اینکه یک روز خواست تا خورشید پرواز کنه اما هرچه قدر پرواز کرد به خورشید نرسید آخه خورشید خیلی دوره  خیلی بالا است.دعا کرد خدایا میشه من خورشید باشم.

خدا به فرشته گفت برو آرزوش رو برآورده کن.

عقاب دیگه عقاب نبود شد خورشید. نور داد تابید همه جا رو روشن کرد همه رو گرم کرد تا اینکه یک روز ابر سیاه آمد جلوی خورشید رو گرفت دیگه خورشید هیچ جا رو نمی دید نورش کم شد خورشید دعا کرد خدایا میشه من ابر باشم.

خدا به فرشته گفت برو آرزوش رو برآورده کن.

خورشید دیگه خورشید نبود شده بود ابر. ابرها همه جا رو گرفتن بارون شروع کرد به باریدن 

باران بارید و بارید تا اینکه ابر ها کوچیک و کوچیک تر شدن ابر دید داره کوچیک میشه داره تمام می شه گفت خدایا میشه من باران بشم.

خدا به فرشته گفت برو آرزوش رو برآورده کن.

ابر دیگه ابر نبود باران شد. باران همه جا بارید درخت ها آب خوردن برکه پر آب شد. باران پایین آمد افتاد روی خاک، خاک خیس شد باران تو زمین فرو رفت. آب باران داشت کم کم می رفت توی زمین باران دعا کرد خدایا می شه من خاک زمین باشم.

خدا به فرشته گفت برو آرزوش رو برآورده کن.

باران دیگه باران نبود شد خاک.خاک همه جا بود دانه ها از خاک بیرون می آمدند همه درخت ها از خاک بیرون می آمدند خاک خوشحال بود می گفتم من از همه قوی ترم، تا اینکه دید یک کرم خاکی داره خاک رو سوراخ می کنه تا از خاک سرش رو بیرون بیاره خاک دید کرم خاکی زورش از خاک هم بیشتره گفت خدایا میشه من کرم خاکی بشم

خدا به فرشته گفت برو آرزوش رو برآورده کن.

خاک دیگه خاک نبود شد یک کرم خاکی خوشحال بود که بعد از باران سرش رو از خاک بیرون آورد و تا دنیای بالای خاک رو ببینه چشمش به یک پروانه افتاد خیلی خشگل بود خوشش آمد پیش خودش گفت خوب منم یک کرم خاکی هستم ((خدارو شکر))

این قصه ای که برای پسرم می گم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها